جدول جو
جدول جو

معنی میغ بستن - جستجوی لغت در جدول جو

میغ بستن
(صَ شِ کَ تَ)
کنایه از پیدا شدن میغ است. (از آنندراج). ابر بستن. ابرناک شدن. مه گرفتن. پدید آمدن مه و ابر در هوا.
- میغ بستن آسمان، ابرناک شدن. (ناظم الاطباء).
- میغ بستن هوا، مه و ابر پدید آمدن در هوا. ابرناک گشتن هوا. مه گرفتن هوا را:
ز گرد سواران هوا بست میغ
چو برق درخشنده پولاد تیغ.
فردوسی.
ز روزی ما بر دل زاغ زیغ
هوا بسته از لشکر ماغ میغ.
فردوسی (؟).
ز تاب نفس بر هوا بست میغ
جهان سوخت از آتش برق تیغ.
نظامی
لغت نامه دهخدا
میغ بستن
میغ بستن آسمان. ابرناک شدن آن
تصویری از میغ بستن
تصویر میغ بستن
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب یا چیز دیگر از شدت سردی، فسرده شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پی بستن
تصویر پی بستن
پی بندی کردن، پایه نهادن، بنیاد نهادن، بنا کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از امید بستن
تصویر امید بستن
خواهان چیزی یا کسی شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میان بستن
تصویر میان بستن
کمربند بستن، کنایه از آماده شدن برای کاری
فرهنگ فارسی عمید
(رو رَ / رِ بَ سَ زَ دَ)
فسرده شدن و منجمد گشتن آب. (ناظم الاطباء). بسته شدن آب و موج ومانند آن. (آنندراج). یخ زدن. افسردن. فسردن. منجمدشدن. انجماد. (یادداشت مؤلف) : چون به کنار جیحون رسید یخ بسته بود بفرمود تا کاه بر روی یخ بند پاشیدند و بگذشتند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 187).
یخ بست همه چربی و شیرینی بقال
لیکن عسل و روغن ازآنها همه یخ بست.
بسحاق اطعمه.
بر صفحۀ جبهه موج چین یخ بندد
بر روی چراغ آستین یخ بند
از غایت تأثیر هوا زاهد را
وقت است که سجده بر زمین یخ بندد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
فسردگی نبود شوق پای برجا را
که بیم بستن یخ نیست آب دریا را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
و رجوع به یخ کردن شود
لغت نامه دهخدا
(هََ)
عصب بستن. (آنندراج). بستن وترعرقوب، بنا نهادن. (آنندراج). بنیاد گذاردن. پایه و بن نهادن. ساختن بنلاد و پایۀ بنا. بنوری برآوردن دیوار. محکم کردن بن دیوار و بنا:
نه در قمر دل و نی در جدی توان بستن
بر آب و آتش حاشا که پی توان بستن
دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی
هم از غبار دل ماش پی توان بستن.
مسیح کاشی
لغت نامه دهخدا
(صَ فَ / فِ کَ دَ)
بستن کمر. کمربند بر کمر بستن. بستن بند کمر بر میان تن. استوار کردن بند بر کمر به قصد تنگ وچسبان گشتن جامه بر تن یا چابکی و آمادگی بیشتر یافتن در برآوردن مهمی چنانکه نبردی را یا زورآزمایی را. مجازاً، آماده شدن. سخت پی کاری بودن:
سپهدارپیران میان را ببست
یکی بارۀ تیزتگ برنشست.
فردوسی.
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت.
سپهدارجنگی میان را ببست.
فردوسی.
چو بد گردیه با سلیح گران
میان بسته بر سان جنگ آوران.
فردوسی.
این کار را میان بستم و هم امروز گرد آن برآیم. (تاریخ بیهقی). فضل ربیع که حاجب بزرگ بود میان بسته بود تعصب آل برمک را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 424). میان بسته اند تا به هیچ حال فعلی نیفتد... (تاریخ بیهقی).
فتح را نام اوست فتح بزرگ
به مثالش خیال بسته میان.
ناصرخسرو.
سرفرازد چو نیزه هر مردی
که میان جنگ را چو نیزه ببست.
مسعودسعد.
دهر ار میان به خدمت من بست همچو نی
شاید که من زخوش سخنی رشک شکرم.
مجیر بیلقانی.
صد جان به میانجی نه یاری بمیان آور
کاقبال میان بندد چون یار پدید آید.
خاقانی.
وز آنجا برون شد به عزم درست
به فرمان ایزد میان بست چست.
نظامی.
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
به صد جهد از میان سلطان جان رست
ولیک آنگه که خدمت را میان بست.
نظامی.
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند چو مردان بگیر دم خرش.
سعدی (گلستان).
میان بست و بی اختیارش بدوش
درآورد و خلقی بر او عام جوش.
سعدی (بوستان).
میان بست مسکین و شد بر درخت
وز آنجا به گردن درافتاد سخت.
سعدی (بوستان).
برهمن درقیامت نیز خواهد خدمت بت کرد
ز بس در ساعت سنگینی او را من میان بستم.
محمدقلی سلیم.
آن شوخ به قتل من دلخسته میان بست
در مرثیه ام معنی باریک توان بست.
ملاطاهر غنی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(زَ دَ)
انتقام کشیدن. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ بُ دَ)
اطراف کرت زراعت را بالا آوردن. قطعه زمینی را برای زراعت وسهولت آبیاری کرت بندی کردن. رجوع به مرزبندی شود، بستن مرز در تداول سیاسی، ممنوع کردن رفت و آمد اتباع دو مملکت همسایه را به کشور یکدیگر
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ گَ دَ)
کنایه از کارعمده کردن. مرادف رسد بستن. (آنندراج) :
زیچ در عشق چو من کس نتواند بستن
من ز تبریزم اگر خواجه نصیر از طوس است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
رجوع به زیج شود
لغت نامه دهخدا
(هَُ زْ ءْ / هَُ زُءْ)
جلو گرفتن. در برابر مانع و سد پدید آوردن. راه گرفتن بر:
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی.
تواول نبستی که سرچشمه بود
چو سیلاب شد پیش بستن چه سود.
سعدی.
، بستن و مسدود کردن قبل از دیگری. تقدم و سبقت در انسداد
لغت نامه دهخدا
(بَ تَ)
داغدار کردن. نشان داغ در او پدید آوردن:
بدل صد داغم از هر تار کاکل میتوان بستن
باین تار محبت دستۀ گل میتوان بستن.
مفیدبلخی
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
امید پیدا کردن. امیدوار شدن. (فرهنگ فارسی معین). دل بستن. آرزومند بودن:
در دوست بجان امید بسته
با شوی ز بیم جان گسسته.
نظامی.
چه بندم بر آن وعده امّید نیز
کزو بهره ام انتظار است و بس.
کمال خجندی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از ورغ بستن
تصویر ورغ بستن
سد بستن در پیش رود و نهر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موی بستن
تصویر موی بستن
دسته کردن بخشهای موی سروبستن آنها، مستعد شدن مهیا گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
کمر را بستن، آماده شدن مهیاشدن کمربستن، یامیان را چست بستن، کمر را محکم بستن، کاری را بجد آماده: شدن (همه روز قصد را میان چست بسته وای بس که بانواع تلطف گرد دل او بر آمدم)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کین بستن
تصویر کین بستن
انتقام کشیدن
فرهنگ لغت هوشیار
بستن عصب بستن وتر عرقوب، بنا نهادن بنیاد گذاردن ساختن: دهد عمارت گیتی بسیل دیده ولی هم از غبار دل ماش پی توان بستن، (مسیح کاشی)
فرهنگ لغت هوشیار
در برابر چیزی یا کسی مانع و سدی بر: ایجاد کردن جلو گرفتن راه گرفتن بر: بکوشش توان دجله را پیش بست نشاید زبان بد اندیش بست. (سعدی)، مسدود کردن قبل از دیگری تقدم و سبقت درانسداد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از امید بستن
تصویر امید بستن
امید بستن بر. امید پیدا کردن نسبت به امیدوار شدن به
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مو بستن
تصویر مو بستن
دسته کردن بخشهای موی سروبستن آنها، مستعد شدن مهیا گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یخ بستن
تصویر یخ بستن
منجمد شدن آب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زیج بستن
تصویر زیج بستن
زیگ بستن گواژ کار دشوار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میان بستن
تصویر میان بستن
((بَ تَ))
آماده شدن
فرهنگ فارسی معین
کمربستن، آماده شدن، مهیا شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد